پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…
ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم
سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…
اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به
وضوح حس می کردیم…
ادامه مطلب
✿˙·٠•man manam to toyi•٠·˙✿دیوانه می گوید:((من آبراهام لینکلن هستم.))فرد عصبی می گوید:((کاش من ابراهام لینکلن بودم.))و آدم سالم می گوید :((من منم ،تو تویی)) فردریک پرلز |
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم… ادامه مطلب
عروس جوانی به عنوان شام برای عروس تازه دامادش، سوسیس درست میکرد.اما پیش از انکه سوسیس را برای سرخ کردن داخل ماهی تابه بگذارد،سر و تهش را با چاقو میزد!وقتی شوهرش دلیل این کار را از او پرسید، تازه عروس جواب داد...
ادامه مطلب
میگویند شخصی سر كلاس ریاضی خوابش برد. وقتی زنگ را زدند. بیدار شد و با عجله دو مساله را كه روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت كرد و بخیال اینكه استاد آنها را بعنوان تكلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب برای حل آنها فکر کرد.هیچیك را نتوانست حل كند، اما تمام آن هفته دست از كوشش برنداشت. سرانجام یكی را حل كرد و به كلاس آورد. استاد بكلی مبهوت شد، زیرا...
ادامه مطلب
پس از یازده سال، زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان دو ساله بود که روزی مرد، بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود، به همسرش گفت که در بطری را ببندد و آن را در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله، موضوع را به کل فراموش کرد.
ادامه مطلب
جوانی از فقرای شهر خوی که از نعمت پدر محروم بود عاشق دختر حاکم این شهر می شود. او که تنها فرزند مادرش بود، از شدت عشق بیمار و بستری می شود. مداوای پزشکان در علاج بیمار کارگر نمی افتد. بالاخره پسر زبان می گشاید و از عشقش به دختر حاکم می گوید. مادر و نزدیکانش وی را نکوهش می کنند. اما پسر بر عشق خویش پافشاری می کند و مادر به ناچار به خواستگاری دختر حاکم می رود.
ادامه مطلب
در نیویورک، در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود... او با گریه گفت: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟
هرچیزی که خدا می آفریند کامل است. اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند. بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره.کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟! افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند ... پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه رو در روشی می گذارد که دیگران با اون رفتار می کنند و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت:
ادامه مطلب
ادامه مطلب
چند وقت پیش یک کلیپ ویدئویی از سخنرانی واقعا جالب و تاثیر گذار آقـای ≪استیــو جـابـز≫، (مدیرعامل و موسس شرکت کامپیوتری اپــل، نکست و پیکسـار) دیدم، که سال ۲۰۰۵ میلادی در مراسم فارغ التحصیلی دانش آموختگان دانشگاه استنفورد انجام داده بود.
پیشنهاد می کنم خواندن این متن زیبا را که ترجمه این سخنرانی است از دست ندهید!
من امروز خیلی خوشحالم که در مراسم فارغ التحصیلی شما، که در یکی از بهترین دانشگاه های دنیــا درس می خوانید هستم. من هیچ وقت از دانشگاه فارغ التحصیل نشده ام! امروز می خواهم داستان زندگی ام را برایتان بگویم. خیلی طولانی نیست ، سه تا داستان است.
اولین داستان، مربوط به ارتباط اتفاقات به ظاهر بی ربط زندگی است:
ادامه مطلب
دوستی می گفت: خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند. تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام می دادند، ابتدا و انتهای کلاس، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی. هم رشته ای داشتم که شیفته یکی از دختران هم دوره اش بود. هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت: استاد همه حاضرند! و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می گفت: استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده!
در اواخر دوران تحصیل، باهم ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند. امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرد است:
هیـــچ کس زنده نیست... همــه مُردند
گفتم «تو که واسه خاطر خدا میجنگی، حیف نیس نماز نمیخونی؟!» اشک توی چشمهاش جمع شد و با لبخند گفت: «میتونی نماز خوندن رو یادم بدی؟» خجالت کشیدم ازش بپرسم برای چی؟ همان وقت زیر آتش خمپاره دشمن تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم. ادامه مطلب گفتم «تو که واسه خاطر خدا میجنگی، حیف نیس نماز نمیخونی؟!» اشک توی چشمهاش جمع شد و با لبخند گفت: «میتونی نماز خوندن رو یادم بدی؟» خجالت کشیدم ازش بپرسم برای چی؟ همان وقت زیر آتش خمپاره دشمن تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم. ادامه مطلب
وقتی برای سخنرانی به شهر دنور رفته بودم، در بین راه برای استراحت کوتاهی، جایی توقف کردم. مرد واکس زنی را دیدم و فرصت را غنیمت شمرده و از وی خواستم کفش هایم را واکس بزند. وقتی به عملکرد آن مرد واکس زن توجه کردم، دیدم که با شوقی شگفت انگیز، کفش های مرا واکس می زند. کفش هایم تا به آن روز چنین ظرافت و مهربانی از کسی دریافت نکرده بودند!
ادامه مطلب
یک شرکت موفق در زمینه تولید محصولات آرایشی، طی یک اعلان عمومی در یک شهر بزرگ از مردم درخواست کرد تا نامه ای مختصر درباره زیباترین زنی که می شناسند، همراه با عکس آن زن برای آنها بفرستند... در عرض چند هفته، هزاران نامه به شرکت ارسال شد!
در بین همه نامه های دریافتی، نامه یک پسر جوان توجه کارکنان را جلب کرد و فورا آن را به دست رئیس شرکت رساندند.
ادامه مطلب
پیرمردی 85 ساله که سر و وضع مرتبی داشت، در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر 70 ساله اش به تازگی درگذشته بود و او مجبور بود خانه اش را ترک کند. پس از چند ساعت انتظار در سرسرای خانه سالمندان، به او گفته شد که اتاقش حاضر است. پیرمرد لبخندی بر لب آورد . همین طور که عصازنان به طرف آسانسور می رفت ، به او توضیح دادم که اتاقش خیلی کوچک است و به جای پرده، روی پنجره هایش کاغذ چسبانده شده است. پیرمرد درست مثل بچه ای که اسباب بازی تازه ای به او داده باشند، با شور و اشتیاق فراوان گفت: " خیلی دوستش دارم "
ادامه مطلب
آیا تاکنون نام "سرهنگ ساندرس" را شنیده اید؟ می دانید او چگونه یک امپراتوری بزرگ که او را میلیونر کرد بنا نهاد و عادت های غذایی ملتی را تغییر داد؟!
زمانی که شروع به فعالیت کرد، مرد بازنشسته ای بود که فقط طرز سرخ کردن مرغ (کنتاکی) را می دانست، همین و بس! نه سازمانی داشت و نه چیز دیگر.
وقتی اولین چک تأمین اجتماعی (کمک هزینه زندگی) را گرفت، به این فکر افتاد که شاید بتواند از طریق فروش دستورالعمل سرخ کردن مرغ، پولی به دست بیاورد.
ادامه مطلب
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد... در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که از آن حوالی رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند، سپس به او گفتند: باید از شما عکسبرداری شود تا مطمئن شویم جایی از بدنتان آسیب ندیده است. پیرمرد غمگین شد و گفت: عجله دارم؛ نیازی به عکسبرداری نیست! پ
ادامه مطلب
روزى، مردى خواب عجیبى دید! دید که پیش فرشتههاست و به کارهاى آنها نگاه مىکند. هنگام ورود، دسته بزرگى از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامههایى را که توسط پیکها از زمین مىرسند، باز مىکنند و داخل جعبه مىگذارند. مرد از فرشتهها پرسید: شما چهکار مىکنید؟ فرشته در حالى که داشت نامهاى را باز مىکرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و درخواستهاى مردم را، تحویل مىگیریم. مرد کمى جلوتر رفت، باز تعدادى از فرشتگان را دید که کاغذهایى را داخل پاکت مىگذارند و آنها را توسط پیکهایى به زمین مىفرستند.
ادامه مطلب
همسرم «نواز» با صداى بلند گفت: تا کى مىخواى سرتو، توى اون روزنامه فرو کنى؟ مىشه بیاى و به دختر جُونت بگى غذاشو بخوره؟ روزنامه را به کنارى انداختم و به سوى آنها رفتم. تنها دخترم «آوا»، به نظر وحشتزده مىآمد. اشک در چشمهایش جمع شده بود. ظرفى پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت. آوا، دخترى زیبا و براى سن خود بسیار باهوش بود. گلویم را صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم: عزیزم، چرا چند تا قاشق گُنده نمىخورى؟ فقط بهخاطر بابا عزیزم. آوا کمى نرمش نشان داد و با پشت دست، اشکهایش را پاک کرد و گفت: باشه بابا، مىخورم. نه فقط چند قاشق، هَمشو مىخورم؛ ولى شما باید... آوا کمى مکث کرد و گفت: بابا، اگه من تموم این شیربرنجرو بخورم، هر چى خواستم بهم مىدى؟ دست کوچک دخترم را که به طرف من دراز شده بود، گرفتم و گفتم: قول مىدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
ادامه مطلب |
|
[ طراح قالب: آوازک | Theme By Avazak.ir | rss ] |